آنکه با پنجه هایش از عشق سخنی می گوید
زندگی می کند
زندگی می کند در چوب، در سنگ، در آهن
به آرمان پیوستگان را آرام خواهی یافت
تعجب مکن
نامت به تو گفته خواهد شد
جمشید مرادیان
اسفندیار در خانه، دیگر رویین تن نیست. تنها چشمش را فلزی کرده است تا از تیر « گز» رستم در امان باشد. گویی در خلوت خود هم از تکرار حادثه می ترسد. پایین تر اسب ایستاده. رو به سوی در. سوارش را می جوید. بوی تن اسفندیار را حس کرده و بی قرار است. دم بر افراشته و پا بلند کرده تا سم بر زمین بکوبد و او را فرا بخواند. اسفندیار را « جمشید مرادیان»، بر سه لت چوب افرا حجاری کرده و اسب را « منصور طبیب زاده»، از میان خرده چوب های کارگاهش بیرون آورده است و این دو وجود اسطوره ای در خانه هنرمندان ایران کنار هم قرار یافته اند
مرادیان اسطوره شاهنامه را به چالش کشیده می گوید:« توی اسطوره های ایرانی و تاریخ ایران، پسر کشی متداول است. همیشه پدر ها پسر ها را کشته اند. در شاهنامه رستم، سهراب را می کشد و گشتاسب پسرش اسفندیار را به زابل می فرستد تا به دست رستم کشته شود. اسفندیار که از قصد پدرش آگاه شده به رستم التماس می کند که وارد جنگ نشوند و با هم به دربار گشتاسب بروند اما رستم در پاسخ می دهد: که گفتت برو دست رستم ببند/ نبندد مرا دست چرخ بلند بالاخره جنگ میان آن دو شروع می شود و رستم با تمام توانمندی خود نمی تواند اسفندیار را شکست دهد. او در نهایت با مشورت زال و کمک سیمرغ، تیری از درخت « گز» می سازند و به تنها نقطه بدن اسفندیار که رویین نبود یعنی چشمش می زند و او را از پای در می آورد. او می گوید:«منظور من، دخل و تصرف کردن در اساطیر نیست. من تنها نظر خود را می گویم که اگر اسفندیار به دست رستم کشته نشده بود شاید تاریخ ما به گونه ای دیگر بود. پس اسفندیاری ساختم با چشم فلزی که تنها نقطه ضعف او را هم بر طرف كنم
مرادیان اسطوره شاهنامه را به چالش کشیده می گوید:« توی
اسطوره های ایرانی و تاریخ ایران، پسر کشی متداول است. همیشه پدر ها پسر ها را کشته اند. در شاهنامه رستم، سهراب را می کشد و گشتاسب پسرش اسفندیار را به زابل می فرستد تا به دست رستم کشته شود. اسفندیار که از قصد پدرش آگاه شده به رستم التماس می کند که وارد جنگ نشوند و با هم به دربار گشتاسب بروند اما رستم در پاسخ می دهد: که گفتت برو دست رستم ببند/ نبندد مرا دست چرخ بلند بالاخره جنگ میان آن دو شروع می شود و رستم با تمام توانمندی خود نمی تواند اسفندیار را شکست دهد. او در نهایت با مشورت زال و کمک سیمرغ، تیری از درخت « گز» می سازند و به تنها نقطه بدن اسفندیار که رویین نبود یعنی چشمش می زند و او را از پای در می آورد. او می گوید:«منظور من، دخل و تصرف کردن در اساطیر نیست. من تنها نظر خود را می گویم که اگر اسفندیار به دست رستم کشته نشده بود شاید تاریخ ما به گونه ای دیگر بود. پس اسفندیاری ساختم با چشم فلزی که تنها نقطه ضعف او را هم بر طرف كنم. صورت اسفندیار ، روی تیزی الوار است و یک طرف آن اجرا شده و طرف دیگر جوری در پرسپکتیو رفته است که باز تمام صورت را دیده می شود اما فشرده تر. چشم اسفندیار سر نبش است و برجسته و مردمک آن از فلز ساخته. نیم تنه اسفندیار دو متر و نیمی است. مرادیان برای انتخاب ابعاد اثرش قواعد خاصی دارد و او می گوید:« ماکیاولی معتقد است شهریاران بایدهمیشه مجسمه ها و تصاویر بزرگ از خود در کوچه و خیابان نصب کنند تا مردم معمولی احساس حقارت کنند و در آنها خوف ایجاد شود. اما من اعتقاد دارم ایجاد حخوف در بیننده به لذت زیبایی شناسی اش صدمه می زند و دلم نمی خواهد بیننده از بزرگی کار مرعوب شود.» اسفندیار که اکنون میهمان خانه هنرمندان است، نمونه دیگری هم در شهری نزدیک فلورانس دارد. مرادیان ، با دستیاری فرح اردکی،این کار را در ارتفاع سه متر با چوب کاج ایتالیایی برای سمپوزیم « ولنو» ساخته. اما اگر اسفندیار رو که بر پله ها ایستاده سر نچرخانده بود، حتما اسب رو به رویش را می دید. اسب تروا كه در لابه لاي چفت و بست هاي تنش قصه چوب ها و اسطوره ها را به هم آميخته.او، سركش تر از اسب هاي «ژازه طباطبايي» است كه نجيبانه براي ميهمانان ورودي خانه سرخم كرده اند. شايد روزي اسفنديار دوباره به روبه رو نگاه كند، سوار بر اسبش شود و با چشم روئينش به جنگ پسر كشي برود
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر